یک لیوان آب
چند قرص
همه را چشم بسته سر می کشم
دمر می خوابم
هنوز هم چشمانم بسته است
توی دلم می شمرم
یک ..دو ..سه ...چهار ....
آخ
لبم را آرام گاز می گیرم
بوی تنهایی تمام فضای ذهنم را پر می کند
همه جا تاریک است
صدایی مدام در درونم می گوید :
چشمهایت را ببند.
باز نکن
به هیچ چیز فکر نکن
آرام باش.
حس می کنم دستی آرام آرام روی موهایم می لغزد
پر می شوم از یک حس ِ غریب
پلک هایم می جنبد
: باز نکن
خوبه ..خوبه ...
با خودم می گویم اینبار خواب نیست
آه ..
پس هستی
...
می خواهم حرف بزنم
آرام لبانم را می گشایم
: دلم می خواهد راه برویم
در دل ِ یک طبیعت بکر
جایی پر از برف شاید
من بدوم
و رد پاهایم
از تو دور شوند
تو دستهایت را باز کنی
و من باز هم بدوم
و آغوش گرمت
پناهم دهد ...
سکوت ...
سکوت ...
سکوت ...
...
دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم
تلاش می کنم بخوابم
مرا ببوس
نوازش گرم دست خیالی ِ تو
و
لالایی سکوت شب
برای آسوده خوابیدن کافیست
شب بخیر آسمان من
hischat |